یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

یاسمین عزیز ما

بالاخره دخملی ما هم به دنیا اومد

1392/7/27 12:46
نویسنده : مهدیه
767 بازدید
اشتراک گذاری

یاسمین کوچولوی مامان و بابا

چهار شنبه 12 مهر بود که با وجود اینکه مامان هیچ علایمی برای زایمان نداشتم تصمیم گرفتیم با بابا حمید جون بریم سونو و ببینیم دخملی در چه حال می خواد به دنیا بیاد یا نه هنوز زود؟چون تاریخ زایمان شما را خانم دکتر ١٧ مهر داده بود.

خانم دکتر سونو گرافی بعد از کلی بررسی دقیق گفت بچه و جفت کاملا رسیدن امروز حتما برو دکتر.از همون جا بابا جون سریع یک ماشین در بست گرفت و رفتیم دکتر تو مطب دکترم اصلا معطل نشیدیم و سریع رفتیم داخل خانم دکتر گفت احتمالا تا دو ساعت دیگه دردات شروع میشه و تا فردا هم زایمان میکنی.

اومدم بیرون و به بابا حمید گفتم که موضوع از چه قرار بابا جون دستاش یخ کرده بود خود منم دستپاچه شده بودم خوب شاید بخاطر اینکه ما چند روز دیگه انتظار اومدنت داشتیم.

بعد بلافاصله بابا جون تاکسی گرفت و من برگشتم خونه یکم درد داشتم ولی سعی کردم تند تند کارهای عقب افتادمو انجام بدم وسایل هارو جمع کنم ساک بیمارستان و مدارک ها را جک کردم دوش گرفتم یکم استراحت کردم بعد رفتم خونه مامان فرخونده ،یکم بعد بابا حمید جون از سر کار اومد دیگه فاصله دردام داشت کم میشد البته به کسی نمی گفتم که درد دارم فقط وقتی می گرفت پا میشدم و راه میرفتم بابا جون هم با نگرانی به من نگاه می کرد. تا ساعت  11:30 که برگشتیم خونه و به بابا جون گفتم که فکر کنم این دردا درد زایمان یکم دقیق تر شدم و دیدم که فاصله دردام به 3 دقیقه رسیده البته خیلی هم منظم نبود بعضی وقتا به 5 دقیقه هم می رسید.با باباجون تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان به پدر جون و مادر جون خبر دادیم وسایل ها را برداشتیم و با مامان فرخونده رفتیم بیمارستان اونجا که رسیدیم ساعت 12:30 بود و خلاصه موضوع ساعت6:20 دقیقه صبح دخملی با عمل سزارین به دنیا اومد با وجود همه ی تلاش مامان که دلم می خواست طبیعی به دنیا بیای اما نشد.

موقع عمل دیگه هیچ چیز برام مهم نبود جز سلامت شما و اینکه صدای شما رو هر چه زودتر بشنوم.وقتی صداتو شنیدم سریع پرسیدم سالم گفتن بله و نشونت دادن بعد دیگه از حال رفتم و توی ریکاوری به هوش اومدم.

حالا دیگه واقعا مامان شده بودم ولی حالم اصلا خوب نبود ،دخملی هم حسابی گرسنه بود وقتی آوردنم توی بخش مادر جون شما را نگه میداشت تا شیر بخوری آخه من هنوز نمی توانستم تکان بخورم تا ظهر که ساعت ملاقات شد و باباجون و بقیه اومدن دیدن شما.

روزای اول که اومده بودیم خونه برام خیلی سخت بود چون خیلی ضعیف شده بودم و شما هم هنوز زندگی بیرون از دل مامان برات عادی نبود خیلی زود رنج و کم تحمل شده بودم.

با وجود همه این سختی ها خالق مهربون را هزاران هزار با شکر میکنیم که این گل زیبا را به ما هدیه کرده وقتی به صورت معصوم و پاک شما نگاه می کنم انگار که دیگه هیچ چیز از این دنیا جز خوشبختی و سلامتی شما نمی خوام.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان یاسمین زهرا
27 مهر 91 12:58
قدمش پر از خیر و برکت